آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آویسا کوچولو

سینه خیز رفتن

سلام.   دیروز برای اولین بار خونه مامان جون من موفق شدم یه کوچولو سینه خیز برم!!!  مامانی مثلا داشت درس میخوند!!! انقدر جیغ کشید و ذوق ترد که مامان جون فک ترد اتفاق بدی افتاده و ترسید!!! البته هنوز خوب یاد نگرفتم خیلی سخته!!!! اینم عکسی که مامانی همون لحظه ازم گرفت!!     ...
26 خرداد 1388

روز مادر

سلام   دیروز روز مادر بود!! مامانی خیلی خوشال بود چون که امسال اولین سالی بود که مادر شده بود!! ولی طفلکی امتحان داشت از صبح رفتیم خونه مامان جون تا شب اونجا بودیم. داج علی هم بود مهسا جون اینا هم بودن. خلااااااصه شب که رفتیم خونمون همه عمه و عموها هم خونه مامان بزرگ بودن. همه جا هم که بحث سیاسی بود حوصلم سر رفته بود!!! من و بابایی نشقه کشیده بودیم واسه مامانی تا خوشحالش کنیم بابایی کلی کف حال هنر نمایی ترده بود!!!!       ...
25 خرداد 1388

زیبای خفته

سلااااااااام. من توی مسابقه عسک نی نی سایت دوم شدم موضوعش خواب بود اینم عسک من که مامانی گذاشت تو مسابقه:   اینم عسک نفر  (نفرات!!!!) اول:     اینم عسک نفر سوم:   ...
22 خرداد 1388

تولد 6 ماهگیم

سلام. اول همه بهم بگین تولدت مبارک!!! آخ جوووووون 6 ماهه شدم!! 6 ماهه که خدا منو به مامانی و بابایی هدیه داده! الان دیگه یه کم زمینی شدم! یه کم به زندگی آدم بزرگا و زمینی ها عادت کردم ولی مامانی میگه تنم هنوز بوی بهشت میده! میگه تو رو فرشته های خدا از تو بهشت واسه ما هدیه آوردند.   الان که 6 ماهمه  میتونم به دو طرف غلط بزنم دیگه میتونم راحت با دستای کوشمولوم همه چیز رو بگیرم یه کوشمولو بدون کمک میشینم هر کسی اسمم رو صدا میزنه من میفهمم و برمیگردم تازه یاد گرفتم بای بای میکنم. هر موقع دلم بخواد سرسری هم میکنم!! غذا هم هنوز فرنی و حریره میخ...
11 خرداد 1388

بی حوصلگی های مامان

سلام این روزا مامانی اصلا حال و حوصله نداره!! کاشکی امتحان هاش زودتر تموم میشد تا بازم با من بازی میکرد! تازه مامان جون هم چند روزیه مریض شده!! اون از بابا بزرگ و مامان بزرگ اینم از مامان جون!!! نمیدونم چرا اینقدر همه مریض میشن!! روز جمعه از صبح تا شب تو خونه بودیم شب که شد مامانی گفت بریم خونه خاله یه سر به مامان جون بزنیم. داج علی و خاله لیلا هم اونجابودن. دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقت بود ندیده بودمشون.   مامانی هر وقت میخواد از من عکس بگیره هی پشت دوربین شکلک در میاره!! تا من بخندم اون شب داج علی گفت چه اصراری داری بخنده؟؟ بچه همه حالت هاش قشنگه!! انقدر من کِف کرده بودم!! ولی میدونستم بیایم خونه دوباره مامانی دو...
4 خرداد 1388

دانشگاه

سلام من دیروز با مامانی رفتم دانشگاه!!   مامانی میخواست بره از دوستش جُزبه بگیره!! هیش تَس نبود تا منو نگه داره مامانی هم منو با خودش برد!!!  اونجا یه عالمه پسر دختر بودن همشون تا منو میدیدن هی میگفتن ناسی ناسی چه نی نی خوشتلی!!!! همشونم دلشون میخواست منو بغل کنن!!   مامانی منو داد بغل دوستش و رفت یه جایی جزبه ها رو کپی کنه! دوستش به بقیه میگفت این دخمل منه!!!! من میخواستم بگم نه!!!!!!!!!!! من دخمل مامان فاطی ام!!!!!   ولی آخه منکه زبون آدم بزرگا رو بلد نبودم!! اون آقاهه که داشت جزبه ها رو کپی میکرد منو خیلی دوس داشت به دوست مامانی میگفت بچه رو بیارین داخل اون بیرون گرمه!!! خیلی ا...
1 خرداد 1388

مزیضی مامان بزرگ و بابا بزرگ

سلام جمعه قرار بود با عمه شهلا و عمه مهری و عمو فضل الله بریم  پیک نیک. صبح بابا بزرگ حالش بد شد. بعدش خوب شد و رفتیم. زیاد خوش نگذشت من همش نق میزدم. عصر هم که اومدیم بابا بزرگ دوباره حالش بد شد و بابایی با عمو سعید بردنش بیمارستان. شب بابایی نیومد تا من خوابم برد. صبح رفتیم طبقه پایین مامان بزرگ هم حالش بد بود عمه شهلا بردش بیمارستان!! الانم بابا بزرگ اومده خونه ولی مامان بزرگ چند روزی یه جایی بود که بهش میگفتن سی سی یو!!! بابایی میگفت نمیشه بریم پیش مامان بزرگ. امروز قراره بیان خونه ولی هنوز که نیومدن!! من دلم باسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده. کاش زودی خوب بشه و بیاد خونه! مامانی اصلا حال...
30 ارديبهشت 1388

سوغاتی

سلام خاله سمیه کجاشو دیدی تازه مامانی بعضی دکترا که منو میبره اینجا نمینویسه!!! پنج شنبه مامان جون و آقا جون از مشهد اومدن باسه همین مامانی که دلش خوش شده بود دیگه نیومد باسم وبلاگم رو آپ کنه!!! جمعه هم که همش از صبح خونه مامان جون بودیم!! تاااااازه شنبه هم رفتیم خونه مامان جون!!! شنبه با مهسا پیاده رفتیم! به من خیلی خوش گذشت!   یک شنبه هم مامانی میخواست بره دانشگاه و مهسا جون اومد خونمون من پیشش موندم! خیلی کِف داشت همش منو بغل میکرد!! امتحانای مامانی داره شروع میشه بابایی باسش برمانه ریزی تَرده تا درس بخونه !  طفلکی مامانی چون من نمیذارم درس بخونه که!!! همش نِق میزنم تا منو بغل ک...
22 ارديبهشت 1388

غذا

سلام. هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من دیروز اولین قاشق غذا رو خوردم! اسمش فرنی آرد برنج بود! خیلی خوشمزه بود دوس داشتم حیف که فقط یه قاشق بود!!! اینم عسک اولین قاشق غذایی که من خوردم!!! ...
17 ارديبهشت 1388